آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

چهل گیس

بدون عنوان

دخترم .... روشنایی روزهای آینده ام... از روزی که گام های کوچکت روانه زندگیمان شده دنیایم دگرگون شده دیگر جز تو و آینده تو به چیز دیگری فکر نمیکنم.... گاهی هراس دارم از اینکه مبادا نتوانم آنگونه که باید و آنگونه که دوست دارم برایت مادری کنم اما میدانم که میخواهم از جانم برایت مایه بگذارم.... ماه تابان من دنیای این روزهای من اندکی سخت میگذرد اما با هر نگاه و خنده دلنشین تو آرام میشوم و غصه هایم را از یاد میبرم..... نفسم هر وقت بزرگ شدی و توانستی نوشته های مامان را بخوانی دوست دارم بزرگی عشق من و پدرت را با تمام وجودت درک کنی... تمام دنیای ما در تو خلاصه میشود آرنیکا جان........دوستت داریم فرزندم.... ...
2 دی 1392

روز عاشورا

آرنی جونم امسال اولین سالی بود که تو ماه محرم تو کنار ما بودی......               هفته گذشته روز پنجشنبه  ٢٣/٠٨/٩٢ روز عاشورا بود  که من و تو و بابایی سه تایی رفتیم مراسم عزاداری امام حسین..... قبل از اینکه بریم تو خونه چندتا عکس ازت گرفتم اما موقع  رفتن دوربین یادمون رفت و متاسفانه نتونستم تو مراسم ازت عکس یادگاری بندازم... تو مراسم خیلی آروم بودی و چهار چشمی همه جا رو با تعجب نگاه میکردی..... ماه من دو تا عکس اولیت مال مراسم شیرخوارگان حضرت علی اصغره که آخرای مراسم خوابت برد... دو تای دیگه روز عاشورا .....   ...
30 آبان 1392

اولین ایستادن

آرنی جونم در تاریخ ٩/٨/٩٢ یعنی در هشت ماه و نوزده روزگی اولین ایستادن رو تجربه کردی..... خوشبختانه مامان با گوشیش موفق شد لحظه به لحظه رو عکس بگیره ..... منو بابا حسابی ذوق زده شده بودیم.... خیلی شیطون شدی همش باید مواظب باشم موقع ایستادن نیوفتی رو زمین...اینم عکسها...... آرنیکا جونم ایستادنت مبارک                      اینم چند تا عکس جدید از دخملی   ...
30 آبان 1392

لحظه های سرشار از شادی

دردونه مامان سلام ....... اگه میبینی خیلی دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم دلیلش مشغله بیش از حد مامانیه...... آرنیکا جونم الان منو بابا داشتیم فکر میکردیم که با اومدن تو چقدر زندگیمون دگرگون شده لحظه به لحظه زندگیمون با تو غرق شادی و نشاط شده..... حالا دیگه حتی وقتی میخوابی دلم برات تنگ میشه.... الان هم منو خوب میشناسی هم بابا رو.... از همین الان مشخصه که حسابی مهمون نوازی آخه هر کی میاد خونمون تو سینه خیز میری استقبالش.... اما اینو هم بدون که یه لحظه نمیشه ازت غافل شد ممکنه هرکاری بکنی.... هرجا میرم سریع دنبالم راه میفتی و جیغ های بنفش میکشی.... آرنی جونم از ته دل دوستت دارم امیدوارم دنیا بهترین خاطرات رو برات بسازه..... ...
27 آبان 1392

بدون عنوان

دردونه مامان سلام.... معذرت میخوام خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم با توجه به اینکه من سه ماه بیشتر مرخصی نداشتم از روزی که رفتم سر کار دیگه وقت سر خاروندن هم ندارم ....دیگه برنامه روزانه من شده این که : ماشالا تو که شبا تا صبح بیداری و ساعت شش صبح میخوابی دیگه عملا مامان بیچاره شبا خواب نداره ..... بعدش من ساعت شش آماده میشم اول تو رو میبریم پیش مامان بزرگ منم دیگه میرم اداره تا ساعت 2:30 ....خلاصه اینکه مامان حسابی خسته از اداره برمیگرده و نمیتونه وبلاگت رو بروز کنه.... نازگلم باید اعتراف کنم که با همه بازیگوشیهات و شب بیداریهات زندگی مون مثل عسل شیرین شده... آرنیکا جونم دوست داریم....   ...
5 مهر 1392

خیلی دیر اومدم....

ببخش مامان ...... خیلی  وقته وبلاگت رو آپ نکردم..... باور کن اصلا وقت نکردم..... امروز جمعه 5 مهر1392 الان دیگه تو هفت ماه و 16 روز داری.... آنی من الان دیگه: خودش راحت میشینه  .... سینه خیز میره  .... رو چهار دست و پا وامیسته ..... حسابی جیغ میکشه   خلاصه اینکه خیلی شیرین و با نمک شدی..... یه ماه و نیم میشه که دیگه با مامان میری اداره و با مامان هم بر میگردی.... تو مهد کودک اداره حسابی بهت خوش میگذره .... الان دیگه غذات شده فرنی، حریره بادام، سوپ ماهیچه، پوره کدو، پوره سیب زمینی، پوره هویج، سرلاک، آبمیوه و ماست..... این روزا شیر خشک قحط شده و من وبابا به سختی برات شیر گیر میاریم.... ...
5 مهر 1392

اولین فرنی خوری

ماه من....دختر قشنگم.....   هفته گذشته واسه مامانی خیلی سخت گذشت آخه تو شیطون بلا اصلا شیر نمیخوردی دیگه از بس باهات کلنجار میرفتم حسابی خسته شده بودم بردیمت دکتر که خیالمون راحت باشه که چیزی نیست....دکی جون هم واست یه آزمایش و یه سونو نوشت منو بابا جون هم تند تند کاراتو انجام دادیم و نتیجه اش هم این شد که خدا رو شکر سالم بودی و فقط دلت میخواست مامان رو اذیت کنی منم همش غصه میخوردم که چرا اعتصاب کردی خیلی خیلی ناراحتت بودم ....تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم ١٨ روز زودتر از پایان شش ماهگیت غذا رو شروع کنم واسه همینم روز چهارشنبه مرخصی گرفتم که سه روز پیشت باشم ... روز چهارشنبه ٣/٥/٩٢ ظهرش واست یه فرنی خوشمزه درستیدم و ی...
7 مرداد 1392

حمام کردن آرنیکا

شیطونک مامان... سه روز بعد از واکسن چهار ماهگیت دیگه نوبت حموم کردنت بود.....  منو بابایی بردیمت حموم.... تو هم مثل همیشه خندان و خوش اخلاق حسابی کیف میکردی مامان عاششششششششششق این خوش اخلاقیته   آرنیکا قبل از حمام     آرنیکا بعد از حمام   ...
1 مرداد 1392

واکسن چهار ماهگی

نفس مامان واکسن چهار ماهگیشو پشت سر گذاشت....... اینم جای واکسن رو پای نازت.....آخی....   بعد کلی گریه کردن بالاخره تو بغل مامان با خوردن انگشتت آروم گرفتی و لالا کردی.... الهی مامان فدات شه...                 ...
31 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چهل گیس می باشد