آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

چهل گیس

خیلی دیر اومدم....

ببخش مامان ...... خیلی  وقته وبلاگت رو آپ نکردم..... باور کن اصلا وقت نکردم..... امروز جمعه 5 مهر1392 الان دیگه تو هفت ماه و 16 روز داری.... آنی من الان دیگه: خودش راحت میشینه  .... سینه خیز میره  .... رو چهار دست و پا وامیسته ..... حسابی جیغ میکشه   خلاصه اینکه خیلی شیرین و با نمک شدی..... یه ماه و نیم میشه که دیگه با مامان میری اداره و با مامان هم بر میگردی.... تو مهد کودک اداره حسابی بهت خوش میگذره .... الان دیگه غذات شده فرنی، حریره بادام، سوپ ماهیچه، پوره کدو، پوره سیب زمینی، پوره هویج، سرلاک، آبمیوه و ماست..... این روزا شیر خشک قحط شده و من وبابا به سختی برات شیر گیر میاریم.... ...
5 مهر 1392

اولین فرنی خوری

ماه من....دختر قشنگم.....   هفته گذشته واسه مامانی خیلی سخت گذشت آخه تو شیطون بلا اصلا شیر نمیخوردی دیگه از بس باهات کلنجار میرفتم حسابی خسته شده بودم بردیمت دکتر که خیالمون راحت باشه که چیزی نیست....دکی جون هم واست یه آزمایش و یه سونو نوشت منو بابا جون هم تند تند کاراتو انجام دادیم و نتیجه اش هم این شد که خدا رو شکر سالم بودی و فقط دلت میخواست مامان رو اذیت کنی منم همش غصه میخوردم که چرا اعتصاب کردی خیلی خیلی ناراحتت بودم ....تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم ١٨ روز زودتر از پایان شش ماهگیت غذا رو شروع کنم واسه همینم روز چهارشنبه مرخصی گرفتم که سه روز پیشت باشم ... روز چهارشنبه ٣/٥/٩٢ ظهرش واست یه فرنی خوشمزه درستیدم و ی...
7 مرداد 1392

حمام کردن آرنیکا

شیطونک مامان... سه روز بعد از واکسن چهار ماهگیت دیگه نوبت حموم کردنت بود.....  منو بابایی بردیمت حموم.... تو هم مثل همیشه خندان و خوش اخلاق حسابی کیف میکردی مامان عاششششششششششق این خوش اخلاقیته   آرنیکا قبل از حمام     آرنیکا بعد از حمام   ...
1 مرداد 1392

واکسن چهار ماهگی

نفس مامان واکسن چهار ماهگیشو پشت سر گذاشت....... اینم جای واکسن رو پای نازت.....آخی....   بعد کلی گریه کردن بالاخره تو بغل مامان با خوردن انگشتت آروم گرفتی و لالا کردی.... الهی مامان فدات شه...                 ...
31 تير 1392

چهار ماهگی

آرنیکا جونم... دختر شیرینم ماهگیت مبارک.     دیروز چهار ماهگیت بود عسلم... هر چقدر بزرگتر میشی دلم واسه کوچکتر بودنات بیشتر تنگ میشه هر چند که از بزرگ شدنت اونقدر خوشحالم که گذشت زمان رو نمی فهمم...     وروجک مامان  هر چقدر بزرگتر میشی شیرین کاری هات هم بیشتر میشه...الان دیگه غلت میزنی،، جیغ میکشی،، داد و هوار راه میندازی بلند بلند میخندی خلاصه اینکه حسابی خونه رو شلوغ و با صفا کردی... آفرین به تو دردونه مامان .....ملوسک دیروز با بابا رفیم درمانگاه که واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم...خدا رو شکر این بار برعکس دو ماهگیت زیاد اذیت نشدی....البته موقع واکسن زدن خواب بودی که یهو شروع کردی به گریه کردن ....نفس ما...
21 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چهل گیس می باشد